معنی نوش دارو

فارسی به انگلیسی

نوش‌ دارو

Panacea, Cure-All

فرهنگ فارسی هوشیار

نوش دارو

(اسم) پازهر تریاق: مقابل زهر: ((جوانمرد گفت: اگر نوشدارو خواهیم ازو (بازگان بخیل) دهد یا ندهد: و اگر دهد منفعت کند یا نکند. باری خواستن او و بنقد زهر کشنده است. ))، معجونی که قدما می پنداشتند که بوسیله آن زخمهای صعب العلاج را میتوان معالجه کرد و مریض مشرف بموت را نجات داد. فردوسی در داستان جنگ رستم و سهراب و کشته شدن سهراب آرد که چون رستم دانست سهراب فرزند اوست که بدست وی مجروح گردیده: ((به گودرز گفت آن زمان پهلوان که ای گرد با نام روشن روان خ پیامی زمن سوی کاووس بر بگویش که ما را چه آمد بسر بدشنه جگر گاه پور دلیر دریدم که رستم مماناد دیر گرت هیچ یاد است کردار من یکی رنجه کن دل به تیمار من ازان نوشدارو که در گنج تست کجا خستگان را کند تن درست بنزدیک من با یکی جام می سزد گر فرستی هم اکنون زپی. بیامد سپهبد بکردار باد بکاوس یکسر پیامش بداد. بدو گفت کاووس کز پیلتن کرا بیشتر آب نزدیک من ک. . . و لیکن اگر داروی نوش من دهم: زنده ماند یل پیلتن کند پست رستم بنیرو ترا هلاک آورد بی گمان مرمرا. . . )) توضیح ولف در فهرست شاهنامه نوشدارو را به (بلسان) ترجمه کرده یا نوش دارو پس از مرگ سهراب. رسیدن آنچه که مورد حاجت بوده پس از انقضای مدت احتیاج، شراب.

حل جدول

نوش دارو

پاد زهر

پادزهر

فرهنگ معین

نوش

هرچیز نوشیدنی.2- شهد، انگبین، نوش دارو، پادزهر، خو شگوار. [خوانش: (اِ.)]

لغت نامه دهخدا

نوش نوش

نوش نوش. (اِ مرکب) گوارا باد. نوش باد. نوشانوش:
نیست خالی بزم او از باش باش و نوش نوش
نیست خالی رزم او از گیرگیر و های های.
منوچهری.
ساقی غم که جام جام دهد
عمر درنوش نوش می بشود.
خاقانی.
هر شرب سردکرده که دل چاشنی گرفت
با بانگ نوش نوش چشیدم به صبحگاه.
خاقانی.
چو بیدارم کنند از خواب مستی چشم آن دارم
که همسنگ اذان گیرند بانگ نوش نوشم را.
سنجر کاشی (از آنندراج).
|| پیاپی نوشیدن. (آنندراج).


نوش

نوش. (اِمص) نوشیدن. (رشیدی) (اوبهی) (برهان قاطع) (جهانگیری) (آنندراج) (انجمن آرا). آشامیدن. (برهان قاطع) (جهانگیری). عمل نوشیدن. (فرهنگ فارسی معین). اسم از نوشیدن است. (یادداشت مؤلف). نوشیدن مطلقاً و نوشیدن می و باده نوشی:
هوا پرخروش و زمین پر ز جوش
خنک آنکه دل شاد دارد به نوش.
فردوسی.
همه زیردستان چو گوهرفروش
بمانند با ناله ٔ چنگ و نوش.
فردوسی.
چو از کار ولایت بازپرداخت
دگرباره به نوش و ناز پرداخت.
نظامی.
|| (اِ) عسل. (اوبهی) (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج) (رشیدی).انگبین. (ناظم الاطباء):
تلخی و شیرینیش آمیخته ست
کس نخورد نوش و شکر بآپیون.
رودکی.
همه به تنبل و بند است بازگشتن او
شرنگ نوش آمیغ است و روی زراندود.
رودکی.
هرکه باشد سپوزکار به دهر
نوش با کام او شود چون زهر.
بوشکور.
به طعم نوش گشته چشمه ٔ آب
به رنگ دیده ٔ آهوی دشتی.
دقیقی.
زمانه به یکسان ندارد درنگ
گهی شهد و نوش است و گاهی شرنگ.
فردوسی.
همی پرورانَدْت با شهد ونوش
جز آواز نرمت نیاید به گوش.
فردوسی.
لَبْت گوئی که نیم کفته گل است
می و نوش اندر او نهفتستی.
طیان.
مرا چون خروش تو آمد به گوش
همه زهر گیتی شدم پاک نوش
بلبلکان بانشاط قمریکان باخروش
در دهن لاله مشک در دهن نحل نوش.
منوچهری.
چرا با من به تلخی همچو هوشی
که با هر کس به شیرینی چو نوشی.
فخرالدین اسعد.
تو چون ویسی لب از نوش و تن از سیم
تو گوئی کرده شد سیبی به دو نیم.
فخرالدین اسعد.
به دریا در گهر جفت نهنگ است
چو نوش اندر دهان جفت شرنگ است.
فخرالدین اسعد.
دو گویا عقیق گهرپوش را
که بنده بُدَش چشمه ٔ نوش را.
اسدی.
نیش نهان دارد در زیر نوش
سوسن خوشبویش چون سوزن است.
ناصرخسرو.
زیرا که به زیر نوش و خزّش
نیش است نهان و خار مستور.
ناصرخسرو.
گر نیستت چو نوش خور و چون خزت گلیم
بنگر به یار خویش که او گرسنه ست و عور.
ناصرخسرو.
به کام مهرش اندر زهر نوش است
به چشم کینش اندرنور نار است.
مسعودسعد.
گر زهر موافقت کند تریاق است
ور نوش مخالفت کند نیش من است.
خیام.
گر زهر دهد تو را خردمند بنوش
ور نوش رسد ز دست نااهل بریز.
خیام.
شتربه گفت طعم نوش چشیده ام، هنگام زخم نیش است. (کلیله و دمنه).
کین و مهر تو به زنبور همی ماند راست
که بر اعدای تو نیش است و بر احباب تو نوش.
سوزنی.
ز انعامش دهان نحل پرنوش
زجودش کرم پیله پرنیان پوش.
عمادی شهریاری.
از سخن های عذب شکّرطعم
در دهان زمانه نوش منم.
انوری.
به بوسه مُهر نوش او شکستم
شکست اندر دلم نیش جفاها.
خاقانی.
عافیت زآن عالم است اینجا مجوی ازبهر آنک
نوش زنبور از دم ارقم نخواهی یافتن.
خاقانی.
به چشم آهوان آن چشمه ٔ نوش
دهد شیرافکنان را خواب خرگوش.
نظامی.
ز بی لحنی بدان سی لحن چون نوش
گهی دل دادی و گه بستدی هوش.
نظامی.
ز طبع تر گشاده چشمه ٔ نوش
به زهد خشک بسته باد بر دوش.
نظامی.
آن شکرخنده که پرنوش دهانی دارد
نه دل من که دل خلق جهانی دارد.
سعدی.
شربت نوش آفرید از مگس نحل
نخل ِ تناور کند ز دانه ٔ خرما.
سعدی.
احتمال نیش کردن واجب است ازبهر نوش
حمل کوه بیستون بر یاد شیرین بار نیست.
سعدی.
آفریننده ٔ خزان و بهار
نوش با نیش ساخت گل با خار.
مکتبی.
|| شهد. (برهان قاطع) (غیاث اللغات). هر چیز شیرین را گویند. (از رشیدی) (انجمن آرا). شیرینی. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود. || تریاک. پادزهر. (رشیدی) (برهان قاطع) (از انجمن آرا) (آنندراج) (از جهانگیری). تریاق. (غیاث اللغات). پازهر. (صحاح الفرس). نوشدارو.آنکه زهر را باطل کند. (ناظم الاطباء). مقابل زهر:
به جائی که زهر آگند روزگار
از او نوش خیره مکن خواستار.
فردوسی.
گشاده سخن کس نیارست گفت
که نشنید کس نوش با زهر جفت.
فردوسی.
چنین بود تا بود گردان سپهر
که با زهر نوش است و با کینه مهر.
فردوسی.
گر زهر نوش گردد و گردد شرنگ شهد
بر یادکردخواجه ٔ سید عجب مدار.
فرخی.
گر هلاهل در دهان گیرد مَثَل مداح او
با مدیح او هلاهل نوش گردد در دهان.
فرخی.
جهان را هرچه بینی همچنین است
به زیر نوش و مهرش زهر و کین است.
فخرالدین اسعد.
نوش دان هرچه زهر او باشد
لطف دان هرچه قهر او باشد.
سنائی.
از خوارزم آر مهر این تب
وز جیحون ساز نوش این سم.
خاقانی.
گر گلاب از گل و گل ازخار است
نوش در مهره، مهره در مار است.
نظامی.
|| نوشدارو. رجوع به نوشدارو شود:
ولیکن اگر داروی نوش من
دهم زنده ماند یل پیلتن.
فردوسی.
|| شراب. مشروب. نوشیدنی:
خورشها بیاراست خوالیگرش
یکی پاک خوان ازدر مهترش
چو شد نوش خورده شتاب آمدش
گران شد سرش رای خواب آمدش.
فردوسی.
بفرمود تا داروی هوش بر
پرستنده آمیخت با نوش بر.
فردوسی.
از آن پس به رامش سپردند گوش
به جام دمادم کشیدند نوش.
اسدی.
دگر ره یکی جام یاقوت نوش
بدان نوش لب داد و گفتا خموش.
نظامی.
ملک چون شد ز نوش ساقیان مست
غم دیدار شیرین بردش از دست.
نظامی.
|| هر چیز نوشیدنی خصوصاً هرگاه شیرین و مطبوع و گوارا باشد. (ناظم الاطباء). رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود:
دهد نوش او را ز شیر و شکر
همیشه ورا پروراند به بر.
فردوسی.
|| نقل و شیرینی که مزه ٔ شراب کنند. (یادداشت مؤلف):
از دیده جرعه دان کنم از رخ نمکسِتان
تا نوش جام و خوشنمک خوان کیستی.
خاقانی.
|| سرو کوهی. (ناظم الاطباء). سور. سرو تبری. سرو خمره ای. سرو کش. گونه ای از سرو است. جنگل کوچکی از این نوع درخت در دره ٔ کتول در محلی موسوم به سورکش وجود دارد. (از یادداشتهای مؤلف). و رجوع به جنگل شناسی ج 2 ص 36 شود. || ماده ٔ شیرینی که در پای گلبرگهاست. (لغات فرهنگستان). || در اصل به معنی حیات است. (رشیدی) (از انجمن آرا). کنایه از حیات و زندگی. (از برهان قاطع). زندگی. (غیاث اللغات). ظاهراً این معنی را از نوشابه و نوشدارو استنباط کرده اند. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). رجوع به نوشدارو شود. || کنایه از آب حیات است. (از برهان قاطع) (از غیاث اللغات). به این معنی نوشابه درست است. (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). || ملاحت. شیرینی. (ناظم الاطباء). || انعام. بخشش. (ناظم الاطباء). || (ص) شیرین. (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). نیز رجوع به معنی بعدی شود:
هوش من آن لبان نوش تو بود
تاشد او دور من شدم مدهوش.
بوالمثل.
از لب نوش تو به خاقانی
قسم جز زهر ناب می نرسد.
خاقانی.
|| نوشین. نوشینه. چیز خوش مزه و خوشگوار. (آنندراج از بهار عجم). لذیذ. مطبوع. خوشایند. موافق. (ناظم الاطباء). نیز رجوع به معنی قبلی شود:
طفل بد را که گریه ٔ تلخ است
به که در خواب نوش می بشود.
خاقانی.
|| گوارا. (غیاث اللغات) (برهان قاطع). سازگار. (برهان قاطع):
چند بردارد این هریوه خروش
نشود باده بر سماعش نوش.
رودکی.
هرچه آن بر تن تو زهر بود
بر تن مردمان مدار تو نوش.
معنوی بخارائی.
|| جاوید. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به انوش و انوشه شود. || (صوت) گوارا باد!نوش جان باد! (برهان قاطع). هنیاً. هنیئاً. هنیئاً مریئاً. گوارا! گوارای وجود! نوش جان ! نوش باد:
گر ایدون که باشَدْت لختی درنگ
به گوش آیدت نوش و آوای چنگ.
فردوسی.
به فرمانْش مردم نهاده دو گوش
ز رامش جهان بُد پر آواز نوش.
فردوسی.
چو گرسیوز آن کاخ دربسته دید
می و غلغل نوش پیوسته دید.
فردوسی.
همه شهر بودی پر آوای نوش
سرای سپهبد بهشتی به جوش.
فردوسی.
خام پوشند و همه اطلس پخته شمرند
زهر نوشند و همه نوش و هنیئا شنوند.
خاقانی.
وآنگهم درداد جامی کز فروغش بر فلک
زهره در رقص آمد و بربطزنان می گفت نوش.
حافظ.
که یار نوش کند باده و تو گوئی نوش.
حافظ.
|| (نف مرخم) آشامنده. نوشنده. (برهان قاطع). مخفف نوشنده است و به صورت مزید مؤخر در ترکیب به کار است: باده نوش. دردنوش. جرعه نوش. پیاله نوش.

نوش. [ن َ وَ] (اِ) انعام و بخشش و پاداش و جزا (؟). (ناظم الاطباء).

نوش. [ن َ وِ] (اِمص) اسم از نویدن. (یادداشت مؤلف). رجوع به نویدن شود.

نوش. [ن ُ وِ] (اِ) مکتوب و نوشته و سرنوشت و تقدیر (؟). (ناظم الاطباء).

نوش. (نف مرخم) گوش کننده. شنونده. مخفف نیوش است که شنیدن و گوش کردن باشد. رجوع به نیوش شود.


دارو

دارو. (اِ) هرچه با آن دردی را درمان کنند. دوا. جوهر یا ماده ای که برای قطع بیماری بکار رود:
خواب در چشم آورد گویند گرد کوکنار
با فراق روی او داروی بیخوابی شود.
خسروانی.
راحت کژدم زده کشته ٔ کژدم بود
می زده را هم به می دارو و مرهم بود.
منوچهری.
در ساعت بوالقاسم کحال را آنجا آوردند تا آن تیر از وی جدا کرد و دارو نهاد. (تاریخ بیهقی).
زین دیو، وفا چرا طمع داری ؟
هرگز جوید کس از عدو دارو؟
ناصرخسرو.
ای بسا شیر، کان ترا آهوست
ای بسا در دکان ترا داروست.
سنائی.
او را فلک برای طبیبی خویش برد
کز دیرباز داروی او آزموده بود.
خاقانی.
حرام آمد علف تاراج کردن
به دارو طبع را محتاج کردن.
نظامی.
|| در ترکیبات ذیل بصورت مزید مؤخر بکار رفته است: آزاددارو. بیهوش دارو. جاندارو. جیل دارو. خسرودارو. زهردارو. سیاه دارو. شاهدارو. شفادارو. گاودارو. گیل دارو. لیمودارو. ماش دارو. نوش دارو:
طبیب بهی روی با آب و رنگ
ز حکم خدا نوشدارو بچنگ.
نظامی.
|| شراب. (لغات محلی شوشتر). || نوره که ازاله ٔ موی بدن کند. (لغات محلی شوشتر). || ارزن. || باروت. رجوع به باروت شود. || طبقه پستی از مغان. || مسکرات مایع. || مرد نیک و خوب. (ناظم الاطباء).


انوش دارو

انوش دارو. [اَ] (اِ مرکب) نوش دارو. رجوع به نوشدارو شود.

تعبیر خواب

دارو

گر بیند بیماری دارو بخورد و او موافق بود، دلیل که صلاح دین. ابراهیم کرمانی گوید: اگر دارو موافق نبود، دلیل که صلاح دین وی زایل شود. اگر دارو جهت شفا نوشید، دلیل که به قدر موافقت دارو صلاح دنیا طلبد. اگر بیند جهت مردم دارو تهیه می کرد، دلیل که با مردم نیکوئی کند. اگر بیند داروی خشک می ستد، دلیل که از غم و اندوه باز رهد. - محمد بن سیرین

اگر بیند چون دارو خورد او را زیان و مضرت رسید، تعبیرش همین است. اگر بیند که دارو خورد که عقل و هوش از او زایل شود. دلیل که از غم و اندوه فرج یابد. - اب‍راه‍ی‍م‌ ب‍ن‌ ع‍ب‍دال‍ل‍ه‌ ک‍رم‍ان‍ی

واژه پیشنهادی

نوش نوش

نوشانوش

معادل ابجد

نوش دارو

567

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری